سایت ترجمه آنلاین
يکشنبه 7 آبان 1396
12:17
[ ]
علی صلحجو
هر چیزی را نمیتوان به هر زبانی ترجمه مقاله کرد. به طور کلی، هر قدر ساختار دو زبان و نوع فرهنگ ها متفاوت و از هم دور باشند، ترجمه مشکلتر میشود. مشکلاتی که سبب میشود نتوان مطلبی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد انواع گوناگونی دارد. یکی از این موارد ترجمه تخصصی جناس و به طور کلی بازی با زبان است. به گفتگوی زیر توجه کنید:
- چرا بیقراری؟
- برای اینکه قرار دارم.
چگونه میتوان این گفتگو را با این زیبایی به زبانی دیگر ترجمه کرد؟ یا اینکه، مثلاً، برای کلمه کاریکلماتور چه معادلی میتوان در انگلیسی پیدا کرد؟ این نوع ترجمهناپذیری ترجمه ناپذیری زبانی است. نوع دیگر مشکلی است که در ترجمة کلمات فرهنگی، کلماتی تنیده در فرهنگی خاص مانند شاهد، رند، مطرب و مستحب در شعر کلاسیک ایرانی پیش میآید. یکی دیگر از مشکلات ترجمه پیچیدگی زبان است. برخی از نویسندگان نمیتوانند یا نمیخواهند زبان ساده به کار گیرند. نوشتههایی وجود دارد که محصول توهمات هنرمندانه و گاه نزدیک به هذیاناند. ترجمه این گونه نوشتهها نیز غالباً راضی کننده نیست.
اما نوعی از ترجمهناپذیری که در اینجا میخواهم نمونهای از آن بیاورم مربوط میشود به نوشتههایی که دارای ارجاعات فرهنگی زیادی هستند. این نوشتهها نه بازی زبانی دارند، نه جناس دارند و نه کلمات خاص فرهنگی بلکه، به اصطلاح، پرتلمیحاند. زبان این نوشتهها به هیچ وجه پیچیده نیست. چیزی که ترجمة آنها را مشکل میکند اشارات خاص فرهنگی است. برخی از ترجمهها که سبب نارضایتی خواننده میشود و گاه صدای منتقد را نیز درمیآورد، از همین نوع است و، در واقع، مترجم هیچ قصوری نکرده است. مثلاً، اولیس جویس از این اشارات زیاد دارد. قطعهای که در زیر آمده نوشتهای است طنزآمیز، به قلم رویا صدر، که در روزنامه شرق (16/2/1384) چاپ شده است. به نظر من، این نوشته را به راحتی میتوان به زبانهای اروپایی ترجمه کرد و به هیچ وجه نمیتوان آن را "ترجمهناپذیر" دانست، اما مشکل اینجاست که کمتر کسی در اروپا یا امریکا میتواند آن را بفهمد. اما نوشتة زیر مسئلة دیگری دارد که مانع از ترجمه و، در واقع، فهم آن در زبان دیگر میشود:
***
کتابی وایسین بقیه هم سوار شن
رویا صدر
شاغلام رسید کنار ایستگاه مخبرالدوله. اتوبوسی داشت میآمد و بوق میزد و از لوله اگزوزش مثل موتور جت، دود بیرون میداد. شاغلام دست نگه داشت. اتوبوس ترمز کرد. شاگرد شوفر رو کرد به مسافران که: "کتابی وایسین، ایشون هم سوار شن" و زد رو شانه مش حسن که آن جلو میله را چسبیده بود و رضایت نمیداد یک قدم برود آن طرفتر و گفت: "مشتی برو جلوتر." مشحسن جواب داد: من مش حسن نیستم، من گاو مش حسنم." شازده احتجاب که بغل دستش ایستاده بود عصبانی گفت: "گاو هم باشی، باید این قدر شعورت برسد که بری جلوتر مردم سوار شن." و زیر لب ادامه داد: "یک عده زبان نفهم ریختهاند اینجا... و خودش همان جلو، میله را گرفت بغ کرد و ایستاد.
ملاقربانعلی به گریه افتاد: "خدایا تا کی باید در این زندان بمانیم؟ آخر بکش راحتمان کن!" و فریاد زد: "آقا راه بیفت، زن و بچه مردم پختند... هلاک شدیم از گرما... و شاگر شوفر گفت: "آقایون بروند داخل، در بسته بشه."
داش آکل هن و هن کنان از عقب اتوبوس، میآمد جلو، نچنچ کرد: "توی عجب دغمسهای افتادیمها... لوطی راه بیفت، درش با من..." صدا از قسمت خواهران بلند شد. زری آمد جلو زنجیر گرداند زیرچشمی نگاه کرد و گفت: "آبجی! شوما برو عقب! خوبیت نداره..." زری اشک به چشمهایش نشست و به عقب اتوبوس پناه برد ... ولی این صحنه رومانتیک دراماتیزه شده را داد و فریادی قطع کرد و آن را تا سر حد یک سکانس اکشن از سریالهای تلویزیونی پایین آورد: "آهای آقا... باز کن دوباره ببند... آهای دستم... آهای شستم..."
"جعفرخان از فرنگ برگشته"، که روی صندلی نشسته بود، با دیدن این صحنه، سری تکان داد و به "مش قاسم غیاثآبادی"، که در وضعیتی میان خوف و رجا، میان ایستادن و معلق شدن، بالای سرش پیچ و تاب میخورد و گفت: "این مردم آخه معلوم نیست کی سیویلیزه میشند! اصلاً دیسکاسیون هیچ رقم باهاشون فایده نداره. نمیدونم اگه اتوریته بالای سرشون نبود..." و تا آمد نفس تازه کند، مش قاسم از فرصت استفاده کرد و گفت: "تا قبر... آ... دروغ چرا؟ ما یه روز به چشم خودمون یه آتوریتهای دیدیم... داشتیم میرفتیم توی راسته غیاثآباد ... از سر پیچ که رد شدیم، یک وقت دیدیم یک آتوریته پرید... ما هم یک بیل برداشتیم که ..." که فریادی حرفهایش را قطع کرد و جماعت دوروبر که تا آن لحظه گوشهایشان را تیز کرده بودند بلکه جریان دعوای مش قاسم با آتوریته را بشنوند، متوجه جلوی اتوبوس شدند. دایی جان ناپلئون یقه استاد ماکان را گرفته بود که: "ماجراجوی بیگانه پرست... آقایون مسئول بینظمی روی رکاب ایشونه..." و با اشاره به قلم مو و بوم نقاشی استاد ماکان میگفت: "اینم ابزار و ادواتش که با این به شکل وقیحانهای میایسته روی رکاب و گرا میده و دلار میگیره..." در این گیر و دار، راننده، سوئیچ را چرخاند، ماشین را خاموش کرد. ترمزدستی را کشید و گفت: "حالا که اینجوریه، تا توی رکاب خالی نشه، من عمراً اگه ماشینو تکون بدم."... و چپچپ به جوانی نگاه کرد که در ردیف دوم نشسته بود و سرش توی مجله بود و داشت تند و تند جدول حل میکرد... (همانطور که شما خواننده عزیز هم اذعان دارید، برخورد راننده با جوان، کار کاملاً بیربطی بوده است.) شاغلام که احساس کرد کار دارد بیخ پیدا میکند به رغم وقوف به این مسئله که عبارت "بیخ پیدا کردن کار" مطلقاً بار ادبی ندارد، خودش را کج و کوله کرد بلکه در فضای خالی جلوی رکاب، جایش بشود و غائله را ختم به خیر کند. در، با هزار کش و قوس و سر و صدا و فس ... فس کردن، بسته شد و جماعت نفس راحتی کشید. راننده، سوئیچ را چرخاند و ترمزدستی را کشید و خواست دنده عوض کند، که صدا از قسمت خواهران بلند شد: "آقا، نگه دار... ایشون پیاده میشن.. اشتباهی سوار شده... قهرمان یکی از پاورقیهای آبگوشتی بود..."
[ بازدید : 67 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]